سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطراتی از عملیات بدر ( قسمت بیست و سوم )

بسم الله الرحمن الرحیم 

رزمندگان گردان حضرت حر استان زنجان در عملیات بدر

خاطراتی مستند و میدانی از عملیات عاشورایی بدر

روز پنجم ، شنبه 25 اسفند ماه 1363 ، جنگ عشق و عقل ، آخرین روز عملیات

قسمت بیست و سوم

در کنار درب ورودی مقر دهها دستگاه تویوتای سقف دار و بی سقف ‌به صف شده و عده کثیری هم از رزمندگان اطراف شأن تجمع کرده اند ، به اجتماع رزمندگان پیوسته و همچون آنان با شور و هیجان منتظر دیدار سردار دل ها مهندس مهدی باکری شدم ، مقر مملو از رزمندگان دلاوری بود که بعد از چندین روز نبرد سهمگین و مقاومت جانانه با چهره های خسته و بی رمق کنار هم با لباس ها و قیافه های خاکی و کثیف ایستاده بودند ، بعضی چهره ها بقدری سیاه و تیره بود که فقط سفیدی چشم ها دیده میشد ، تعدادی رزمنده مجروح هم در جمع دیده می شدند که با پیکری زخم خورده و پانسمان شده به عقبه برنگشته و همچنان مانده و دلاورانه به دنبال مبارز و هم آورد می گشتند . 

محو تماشای بهترین و مخلص ترین بندگان خداوند متعال بودم که رزمنده ایی بالای یکی از تویوتاها رفت و بعد از سلام و صلوات ، گفت که سردار ایران زاد ریئس ستاد لشگر است و حامل پیام اظطراری سردار باکری از آنسوی دجله هست ، برادر ایران زاد اول از تلاش و زحمات جانانه و شبانه و روزی رزمندگان لشگر تشکر کرده و بعد ادامه داد که قرار بود سردار باکری خود در این محفل  حضور داشته باشد ، اما اوضاع در آنطرف دجله بقدری وخیم است که سردار خود در منطقه مانده و مشغول نبرد با عراقی هاست ، شما عزیزان دلاور ، همگی نیروهای باقی مانده از گردان های عمل کننده لشگر عاشورا هستید که انصافاً هم در روزهای گذشته به وظیفه و تکلیف خود مردانه عمل کرده و الان هم تویوتاها آماده اند تا شما را به لب آب برده و روانه عقبه شوید ، اما بدانید و آگاه باشید که آنطرف دجله سردار باکری نیاز شدید به یاری دارد و مرا هم فرستاده که برایشان نیروی کمکی ببرم ، هر کدام توانی در بدن دارید و می توانید ، بمانید تا به یاری فرمانده لشگرمان بشتایم که بی صبرانه انتظارمان را می کشد .

با اتمام سخنان سردار ایران زاد ، غوغای عظیمی در بین رزمندگان به پا شده و نیروهای هر گردان در گوشه ای تجمع کرده و در مورد رفتن یا ماندن مشغول بحث و گفتگو شدند ، تعدادی از یاران زنجانی هم دور هم نشسته و گرم گفتگو بودند ، به جمع شأن پیوسته و کنارشان نشستم ، برادران بسیجی حسن چترسیاه و رسول منتجبی و حسن محمدی ، رزاق کرمی ، علی احمدی ، بیژن موحد ، مجید رحیمی ، سید مجتبی موسوی عزم برگشت  نموده و انصافاً هم حرف های کاملاً منطقی و عقلانی می زدند ، می گفتند که پنج شبانه و روز است که یک خواب راحت نکرده ایم و  آنقدر هم با عراقی ها جنگیده ایم که از نفس افتاده و کاملاً خسته و بی رمق شده ایم ، خورد و خوراک که هیچ ، سر و صورت و بدن مان پنج شبانه روز است که  آب و تمیزی به خود ندیده و همه هیکل مان کثیف و سیاه  هست  ‌، خلاصه هرکس دلیلی برای برگشتن مطرح کرده و عاقبت هم بعد از کلی بحث و گفتگو ، همگی تصمیم به بازگشت گرفته و مشغول جمع آوری تجهیزات مان شدیم  .

از جمع یاران خارج و حیران و سردرگم مشغول گشت و گذار در اطراف مقر شدم ، در درونم طوفانی عظیم برپا بود و وجودم به آوردگاه نبرد عشق و عقل مبدل شده بود ، عشق مرا به ماندن و پیمودن کوی معشوق تا نهایت فرا می خواند و عقل مصلحت اندیش هم از خطرات و رنجهای میسر می گفت و از ادامه راه برحذرم میکرد ، عشق می گفت که برای رضای حق به وادی فنا آمدی و عاشق صادق از رنج ها و ملامت ها نمی گریزد و عقل عافیت طلب و مصلحت بین هم می گفت که چند روز است که نخوابیدی و خسته و بی رمق و ناتوانی ، وظیفه و تکلیف خود را هم بعنوان یک رزمنده انجام داده ای ! چرا از دیوان عقل حدیثی نمی خوانی و از این دشت پربلا و پرخطر که پر از خون و آتش و تیر و ترکش است به کنج آسایش و آرامش و عافیت نمی گریزی ..

در همین افکارغوطه ور بودم که چشام به شیرمردانی افتاد که قصد ماندن داشتند و با شور و هیجان مشغول پرکردن خشاب ها و نوارهای تیربار بودند ، آن مستان میخانه عشق ، آنچنانی با اشتیاق و علاقه دواطلب شرکت در این ماموریت خطرناک بودند که گویی تازه از گرد راه رسیده و هنوز کاری انجام نداده و با تمامی قدرت و توان آماده پیکار و نبرد می شدند ، آنان واقعاء خستگی و خواب را به سخره گرفته و با چهره های شاد و خندان رهسپار میدان خون و شهادت بودند. نمی دانم دیدن آن دلاوران عاشق پیشه ، چه بلایی بر سر دلم آورد که در یک لحظه تمام وجودم پر از عشق شد و با پشت پا زدن به نصیحت و اندرزهای عقل عافیت اندیش ، تصمیم به ماندن گرفته و برای برداشتن سلاح و تجهیزاتم به سمت دوستان زنجانی برگشتم .

رزمندگان عازم عقبه داشتند سوار پشت تویوتاها می شدند که به درب ورودی مقر رسیده و دیدم که همه دوستان زنجانی هم پشت یکی از تویوتاها نشسته و انتظارم را می کشند ، زحمت کشیده و سلاح و وسایل مرا نیز با خود برداشته بودند ، کنارشان رفته و با برداشتن سلاح و تجهیزاتم از پشت ماشین ، شاد و خندان گفتم : سفر بی خطر دوستان ! ما که ماندنی شدیم ! همهمه ای به پا شده و همقطاران از هر طرفی شروع به اعتراض کردند ، یکی گفت : بابا ! رفیق نیمه راه نباش ! آن یکی گفت : نامردی نکن و بزار همه با هم برگردیم ! آن دیگری گفت : الان بمونی ، دیگه برگشتن ات با خداست ! خلاصه دوستان مدتی نصیحت و ملامتم کرده و حرف های عقل مصلحت اندیش و عافیت طلب را تکرار کرده و با اصرار و خواهش خواستار بازگشتم به عقبه شدند ، تا اینکه عاقبت متوجه شدن که در قضیه ماندن واقعاً مصمم و جدی هستم و برای همین هم دیگه از بحث و جدال دست برداشته و یک به یک باهام روبوسی کرده و با خداحافظی روانه پشت جبهه شدند .

به جمع رزمندگان داوطلب پیوسته و شروع به پرکردن کوله آر پی جی کردم ، نیروهای دلاور و جان برکفی که جملگی  عاشق و شیدا در نهایت ایثار و شجاعت دواطلب حضور در این ماموریت خطیر شده بودند ، شیرمردانی غیور از بچه های رزمنده استان های زنجان و اردبیل و آذربایجان های غربی و شرقی بودند که جملگی هم از نیروهای خسته و بی خواب گردان های عمل کننده لشگر عاشورا در چندین روز اخیر در منطقه عملیاتی بودند ، تعداشان  زیاد نبود و اصلأ هم اوضاع خوب و سر و وضع مناسبی نداشتند ، خستگی و بیخوابی از سرتاپای هیکل شأن می بارید و همه هم خاک آلوده و بسیار کثیف بودند ، اما با این وجود روحیه بسیار عالی و پرهیجان و مبارزه طلبی داشتند و مدام با همدیگر شوخی کرده و به چهره های سیاه و دود گرفته همچون حاجی فیروز یکدیگر گیر داده و های های می خندیدند .

تمام آن جوانمردان دل باخته ، چندین شبانه و روز متوالی بود که بدون کمترین استراحتی ، در زیر بارانی سیل آسا و ویرانگر از آتش و گلوله و بمب و راکت و موشک دلیرانه جنگیده و در مقابل دهها لشگر پیاده و زرهی و کماندوهای کارد ریاست جمهوری عراق بی باکانه و مردانه ایستاده گی کرده بودند و در طول مدت ماموریت یگانهای مربوطه خود ، با تمامی وجود از شکسته شدن خطوط پدافندی تا تحویل سنگرها به نیروهای پیاده لشگرهای ارتش که به عنوان نیروهای پشتیبان و جایگزین وارد منطقه شده بودند ، با یاری و امدادهای غیبی خداوند قادر و توانا جلوگیری و ممانعت کرده و اکنون کاملاً می شد که آثار خستگی و بخوابی را در چهره های سیاه و دود گرفته نفر به نفر شأن کاملا مشهود و هویدا دید .

از باقی مانده تمام گردان های عمل کننده و پشتیبان لشگر 31 عاشورا ، که همگی هم از خطوط پدافندی و خط مقدم برگشته بودند بنا به درخواست فرمانده غیور لشگر سردار مهدی باکری ، گردانی نیم بند و کم نفرات ، تشکیل و فرماندهی آن را هم بر عهده شیر مرد زنجانی سردار عباس رفیقدوست (تاران) معاونت دوم گردان حضرت حـّر (ره) گذاشتند ، تعدادی از رزمندگان غیور و شجاع زنجانی نیز در جمع دواطلبان حضور داشتند از جمله برادران پاسدار (شهید) احد اسکندری و رضا رسولی ، خلیل آهومند ، غلامحسین رضایی ، (شهید) مهدی حیدری ، اصغر کاظمی ، (شهید) یوسف قربانی . سید داود طاهری ، فرامرز گنجی و چند نفر دیگر که نامشان را نمی دانستم .

با بازگشت تویوتاها از لب آب ، سریع فرمان حرکت صادر و همه بر پشت تویوتاهای سقف دار و بی سقف سوار و با تکیبر و صلوات روانه میدان درگیری شدیم ، منطقه بسیار شلوغ و پر از جنب و جوش بود و هیچ شباهتی به منطقه خلوت و خالی از نیرو و تجهیزات روزهای اول ورودمان نداشت ، همه جا مملو از تجهیزات سبک و سنگین بود و به هر سمت و سوی هم نگاه میکردی ، تعداد بیشماری از تکاوران کلاه کج و سربازان پلنگی پوش ارتشی را می دیدی که تند و تند مشغول حفر زمین و ساخت سنگر بودند .  با دیدن آن همه رزمنده تازه نفس و انبوه تجهیزات جنگی ، جانی تازه به وجود خسته ام دمیده شد و چنان حال خوبی پیدا کرده و احساس قدرت و قوت قلبی کردم که دیگر فتح و پیروزی را بسیار نزدیک و سهل و آسان تصور کردم ! مسیرمان خیلی طولانی نبود و ماشین ها بعد از حدود نیم ساعتی حرکت در کناره رودخانه دجله توقف کردند ، همگی پیاده شده و بنا به دستور فرماندهان پشت دیواره خاکی رودخانه سنگر گرفتیم...

ادامه دارد.....

خاطره از بسیجی جانباز عباس لشگری

با ذکرصلواتی یاد و نام تمامی شهیدان دل باخته حق و حقیقت را گرامی داشته و برای فرج آقا صاحب عصر و زمان (عج) دعا کنیم .

التماس دعا




ادامه مطلب

[ جمعه 99/6/28 ] [ 2:59 عصر ] [ عباس لشگری ]